این داستان از زندگی سناتور ال تسانگس نقل شده است. او که سناتور ماساچوستس بود در ژانویهی 1984 اعلام کرد از سناتوری سنای ایالات متحده بازنشست میشود و در فکر انتخاب دوباره نخواهد بود.
در آن زمان تسانگس از جمله چهرههایی بود که ستارهی بخت آنها در اوج آسمان سیاست میدرخشید، بخت انتخاب دوبارهی سناتور خیلی زیاد بود. حتی از او به عنوان نامزد آیندهی ریاست یا معاون ریاست جمهور آمریکا صحبت میشد.
تسانگس چند هفته پیش از اعلام بازنشستگی باخبر شده بود که به نوعی سرطان لنفاوی مبتلا شده است که گرچه درمان قطعی ندارد اما قابل عمل است و اگر عمل خوب انجام شود توانایی بدنی بیمار چندان آسیب نمیبیند و امید زندگانی وی کم نمیشود. اما آن چه سبب بیرون آمدن سناتور از سنا شد بیماری او نبود بلکه بروز بیماری، چشم او را بر واقعیت میرایی انسان باز کرد. انسان نمیتواند هر کاری را که دلش میخواهد بکند.
بنابراین سناتور میخواست در بازماندهی عمر به هدفی مهم برسد. سناتور به این نتیجه رسیده بود چیزی که در زندگانی بیش از چیزهای دیگر دوست دارد، چیزی که حاضر نیست آن را با چیزهای دیگر عوض کند، بودن در کنار خانواده و نظارت بر پرورش فرزندان است.
او تصمیم گرفت به جای وضع قانون برای کشور یا ثبت نام خود در کتابهای تاریخ به خانوادهاش برسد. اندکی پس از اعلام تصمیم، دوستی در پیام تبریک خود به سناتور مینویسد: تا به حال هیچکس در بستر مرگ نگفته، جا کاش برای کسب و کارم وقت بیشتری صرف میکردم. انسانها معمولاً دیر متوجه میشوند که چه چیزی مهم است...
ماکسول، جان